دستمال كاغذي به اشك گفت:
قطره قطرهات طلاست
يك كم از طلاي خود حراج ميكني؟
عاشقم
با من ازدواج ميكني؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي!
تو چقدر سادهاي
خوش خيال كاغذي!
توي ازدواج ما
تو مچاله ميشوي
چرك ميشوي و تكهاي زباله ميشوي
پس برو و بيخيال باش
عاشقي كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذي، دلش شكست
گوشهاي كنار جعبهاش نشست
گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد
در تن سفيد و نازكش دويد
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذي مچاله شد
مثل تكهاي زباله شد
او ولي شبيه ديگران نشد
چرك و زشت مثل اين و آن نشد
رفت اگرچه توي سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهاي كاغذي
فرق داشت
چون كه در ميان قلب خود
دانههاي اشك كاشت
(شعر از عرفان نظرآهاری)
:: بازدید از این مطلب : 483
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10